رویا ی سوم
یک عمارت بزرگ بود، پر از آدم. پر از آدمایی که با هم بودن و شایدم تنها. فقط میدونم همراه من نبودن، یه غریبه بودم.
تنها
انگار یه جشن بود، یه مهمونی.
نمیدونم اونجا چیکار می کردم، دعوت شده بودم یا نه. ولی اونجا بودم.
صدا ها مبهم بود. انگار همه ی رنگا معنیشون رو از دست داده بودن، فقط یه رنگ برام آشنا بود، رنگی که برام نماد او
بود، نماد تو.
دور بود، دور بودی...، همه جا بودی انگار، هربار هرجا میدیدمت دور تر بودی ازم، همه جا بودی اما...
وسط یه محوطه ی سبز بودم. دورتر از عمارت. شبیه یه ماز بود و میدیدم آدم هایی که دوتایی راه می رفتن.
انگار عمارت داشت از هم می پاشید، سقفش فرو میریخت...
دنبال تو می گشتم. نبودی. پیدات نمیکردم.
ته یه گودال بودم. بالا رو نگاه کردم. اونجا بود، بالای سرم. بالای سرم بودی...
گفتی می دونستم دنبالم می گشتی، نخواستم پیدام کنی
گفتی دیگه تنها نیستی
بالا رو نگاه کردم،
نبودی
این سومین رویا، رویا هایی که از یادم نرفتن. رویاهایی که احساسشون کردم.
خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم گفتم بیام یه حال و احوالی بگیرم...
امیدوارم سلامت و خوش باشی...